Adam Sandler

جک سادلستین ( آدام سندلر ) مرد موفقی است که در امور تبلیغاتی فعالیت می کند. وی به همراه همسرش ارین و بچه هایش، زندگی آرامی در لس آنجلس دارند و از این بابت بسیار خوشحال هستند. اما تنها نگرانی آنها در زمان برگزاری جشن شکرگزاری اتفاق می افتد زیرا در این روز آنان می بایستی با خواهر دوقولوی جک به نام جیل ( سندلر ) ملاقات کنند که فردی به شدت پرخاشگر و عجیب است که کانون گرم خانواده آنها را برهم می زند.

«آلن جانسن» ظاهرا زندگی خوشبخت و راحتی با همسر و فرزندانش دارد. در حالی که احساس تنهایی می کند و کسی را ندارد که با او درددل کند. از سوی دیگر «چارلی فاینمن» نه شغلی دارد و نه خانواده ای. او در فاجعه ی یازده سپتامبر 2001، همسر و سه دخترش را از دست داده و پس از آن از کارش استعفا داده و به تلخی خودش را از همه جدا کرده است...

«فلور» (وگا)، زنی که از شوهرش جدا شده و با زحمت و مشقت دخترش، «کریستینا» (بروس) را بزرگ کرده، اسباب هایش را جمع و خانواده را به کالیفرنیا منتقل می کند. او کار پر در آمدی به عنوان خدمتکار در خانه ی «دبورا کلاسکی» (لیونی) گیر می آورد. «دبورا» یک کلمه هم اسپانیایی نمی داند ولی اتفاقا این، مهم ترین مانع ارتباط بین آن دو نیست...

یک تعمیرکار هتل بعد از اینکه قصه‌هایی که برای خواهرزادگانش تعریف می کند، به حقیقت می پیوندند، زندگی‌اش متحول میشود.

وقتی شیطان (کایتل) تصمیم می گیرد ده هزار سال دیگر سرپرست خانواده باقی بماند، یکی از پسرهایش به نام «ایدریان» (ایفانز) خشمگین می شود و جهنم را ترک می کند و به نیویورک می رود. در آن جا او به اتفاق برادر دیگرش «کاسیوس» (لیستر جونیر)، سعی می کنند ترتیبی بدهند تا پدرشان را از کار برکنار کنند. شیطان نیز برادر سوم، «نیکی»(سندلر) را می فرستد تا «کاسیوس» و «ایدریان» را به خانه بازگرداند...

بیست و نه سال پس از پیروزی در اولین تور قهرمانی، هپی گیلمور (با بازی آدام سندلر)، گلف‌باز بازنشسته، برای تامین هزینه‌های مدرسه باله دخترش ویانا، به این ورزش بازمی‌گردد…

«رابی» خواننده و «جولیا» مستخدم، هردو قرار است با دو نفر دیگر ازدواج کنند. اما سرنوشت به آن‌ها کمک می کند یکدیگر را بیابند.

«هپی گیلمور» (سندلر)، جوان ساده و خوش قلبی است که همیشه آرزو داشته بازیکن حرفه ای هاکی بشود. او با خبر می شود که مادر بزرگش قادر به پرداخت بدهی مالیاتی دوست و هفتاد و پنج هزار دلاری خود نیست و به زودی خانه اش را از دست خواهد داد. کمی بعد «هپی» به طور اتفاقی متوجه می شود که استعدادی در ورزش گلف دارد...

«سانی کوفکس» (سندلر)، مجردی سی ساله و بی فکر و خیال است که هرگز زیر بار مسئولیت های بزرگ سالی نرفته است. اما وقتی متوجه می شود اگر زودتر وارد گود نشود تا آخر عمرش تنها خواهد ماند، برای آن که به محبوبه اش نشان دهد می تواند با مسئولیت های بزرگ سالی دست و پنجه نرم کند، پسر بچه ی پنج ساله ای به نام «جولیان» را به فرزندخواندگی قبول می کند...

«بری ایگان» (سندلر) مرد جوانی است که در ارتباط برقرار کردن با دیگران مشکل دارد و با وجود داشتن چند خواهر، این ناشی گری در ارتباط با زنان پیرامونش بیش تر هم می شود. تا این که یک روز، یکی از خواهرانش او را با «لنا» (واتسن) آشنا می کند...

«دیو بازنیک» (سندلر) تاجر خونسرد و آرامی است که پس از یک سلسله سوء تفاهم های غریب محکوم می شود که یک دوره ی روان درمانی «مهار کردن خشم» را بگذراند. دیری نگذشته که «دیو» خود را با «دکتر بادی رایدل» (نیکلسن)، روان درمان گری معروف رودررو می بیند...

دو آتش نشان بروکلینی به نام های «لری» (جیمز) و «چاک» (سندلر) برای استفاده از بیمه ی عمر تظاهر می کنند که هم جنس خواه هستند؛ در حالی که «لری» به تازگی همسرش را از دست داده و فرزند دارد و «چاک» مجرد است...

فیلم درباره مردی است که با حلقه عروسی خود می تواند دختران جذاب را به طرف خود جذب کند. در این بین میان او و یکی از همان دختران ماجراهایی اتفاق می افتد که باعث تغییر جهت زندگیش می شود...

کنت دراکولا و همراهانش برای تعطیلات عازم سفر دریایی شوند، غافل از اینکه قایق آنها توسط خانواده ون هلسینگ هدایت می شود که از هیولا نفرت دارند.

"ماویس" نوه نیمه انسان نیمه هیولای دراکولا تصمیم دارد هتل را ترک کند, حال دراکولا و دوستانش سعی میکنند که هیولای درون او را بیابند و مانع رفتن او شوند.

دراکولا یک پناهگاه سطح بالا برای هیولا ها و موجودات عجیب و ترسناک، به دور از دنیای انسان ها ساخته است. اما ماجرا از جایی آغاز می شود که یک پسر راز این پناهگاه را کشف می کند، و عاشق دختر دراکولا می شود...

لنی پس از بازگشت خانواده خود به زادگاه خود برای حضور در کنار دوستان و فرزندانشان ، متوجه می شود که بین قلدری های قدیمی ، قلدری های جدید ، رانندگان اتوبوس اسکیزو ، پلیس های مست روی اسکی ها و چهارصد نفر از حزب های مهمانی گاهی اوقات ...

بعد از گذشت مربی بسکتبال دبیرستان ، پنج دوست خوب و هم تیمی های سابق برای تعطیلات آخر هفته چهارم ژوئیه دوباره به هم پیوستند.